داستان راستان
قصّة «ابو راجح حمّامی» معروف و مشهور، شخصی بوده است جامهدار حمّام و در عین حال از علاقهمندان ولایت بوده است. به معنای واقعی علی دوست بوده است. بعضیها زبانی علیدوست هستند. این فایده ندارد. نتیجه حاصل میشود امّا کم. آنهایی که حقیقت میگویند نتیجه میگیرند. غرض این که واقعاً عقیده داشت به امیرالمؤمنین. این جا نشسته بود و وقتی که صحبت امیرالمؤمنین یا حضرت زهرا(س) میشد میگفت: خدا لعنت کند ظالمینت را یا زهرا. خدا لعنت کند کسی و کسی و کسی را که تو را اذیّت کردند. هر کجایی که اسم علی یا زهرا را میشنید، فوراً شروع میکرد به لعن کردن. حاکمی آمد در حلّه که از سنّیهای ناصبی بود. ناصبیها مشرکند. سبّ به اهل بیت میکنند. اگر کسی سبّ به اهل بیت، عصمت و طهارت کرد، قتلش واجب است. رفتند به او گفتند: یک نفر حمامی است که مرتّب دشمنان اهل بیت(ع) را سبّ میکند. گفت: بروید بیاوریدش. آمدند و دو سه نفر مأمور، دستش را بستند و او را بردند. حاکم، گفت: بیاوریدش جلو. او را بردند جلو. حاکم خیزران دستش بود، عصای خیزران. گفت: شنیدم سبّ میکنی دشمنان اهل بیت(ع) را. گفت: من به ظالمین زهرا سبّ میکنم. به ظالمین امیرالمؤمنین سبّ میکنم. گفت: بیاوریدش جلو. بردنش جلو. شروع کرد با این عصای خیزران به صورت ابوراجح ، میزد. گوشتهای صورت، چشمها از بین رفت، دندانها افتاد توی دهانش. گفت: ریسمان بیاورید. زبانش را درآوردند سوراخ کردند، دماغش را هم سوراخ کردند این ریسمان را از زبان و دماغش رد کردند و سر یک طناب بستند و گفتند: بکشید ببرید در بازار، تا هر کسی ببیند، ضربهای بزند. این را در کوچهها و خیابانها میکشیدند و هر کس میرسید ضربهای میزد. بیحال افتاد. بدنش جای سالمی نداشت. رفتند گفتند: این دیگر قابل حرکت نیست. سرش را ببرید. گفتند: سر بریدن ندارد. خلاص شده است. گفت: ببریدش. شب جلسهای گرفتند در منزل که ما نمیتوانیم دفاعی بکنیم. برویم سراغ کفن و دفن و غسل و کافور. وسایل را تهیّه کردند و دیدند، نه! هنوز نفس میکشد. گفتند: خوب حالا دیگه شب است و میگذاریم فردا صبح میبریم دفنش میکنیم. فردا صبح آمدند دیدند ابوراجح نماز میخواند. عجب! نگاه کردند دیدند خودش است. لکن اثری از این زخمها نیست. دندانها قشنگ و سفید، درآمده است. مقداری محاسنش سفید بود امّا حالا پُرتر شده است. کمی بر چهرهاش آثار آبله بود، حالا نه. قیافه همان امّا شده یک جوان سی ساله. آن موقع شصت هفتاد ساله بود، حالا شده سی ساله. صبر کردند نمازش تمام شد. گفتند: شما ابوراجح هستی؟ گفت: بله. گفت: چه طور شد که اینطوری شدی؟ گفت: موقعی که شما رفتید، گوشم میشنید. گفتید: کارش تمام است. دیدم زبان که ندارم حرف بزنم، چشم هم که ندارم ببینم. قلبم را متوجه امام زمان(ع) کردم. گفتم: یا امام زمان! من در حمایت از مادرت رنج کشیدم. از جدّت حمایت کردم. آیا سزاوار است که مرا به این حالت در بیاورند؟ این چه دشمنی با من داشت؟ فقط به اعتبار مادرت و جدت بود. دست من و دامان تو. میگفت: تا این مطلب به ذهنم آمد و متوسل به امام زمان(ع) شدم و این حرف را از دلم به امام زمان زدم، دیدم که این اتاق، مثل اینکه در باز شد. گوشم شنید. مثل اینکه حس کردم کسی پهلویم نشست. دستی به صورتم کشید. همینطور که دست میکشید، بدن من صحیح و سالم میشد. چشمهایم را باز کردم، دیدم آقا امام زمان است. فرمودند: ابوراجح بلند شو و برو سرکاسبیت! ما شما را حفظ میکنیم. شما حمایت از ولایت بکنید، حمایت از مادرم زهرا بکنید. این خبر در حلّه منتشر شد. خبر دادند به حاکم، حاکم گفت: بروید بیاوریدش. من باید او را ببینم. رفتند آوردنش. نگاهی کرد و بدون اختیار بلند شد. نشست. گفت: خیلی خوب ببریدش. تا آن زمان پشتش را میکرد به مقام امام زمان(ع) و شیعهها را اذیّت میکرد. از آن تاریخ به بعد، دیگر عوض شد.
برگرفته از شبکه جهانی اطلاع رسانی امام المهدی عج - مقاله آثار انتظار
[نیشخند][گل][دست]
خیلی جالب بود
ممنون از مطلبتون
سم رب المهدي سلام عليکم وبلاگ شما درليست وبلاگ هاي مهدوي سايت فرهنگي مهدي يار قرار گرفت. موفق باشيد. يا مهدي (عج)